گفتگوی جالبی بین معاویه و عمرو بن عاص در المحاسن والمساوئ بیهقی چنین آمده که:...
عن الشعبی أن عمرو بن العاص دخل على معاویة وعنده ناس فلما رآه مقبلاً استضحک فقال: یا أمیر المؤمنین أضحک الله سنک وأدام سرورک وأقر عینک، ما کل ما أرى یوجب الضحک! فقال معاویة: خطر ببالی یوم صفین یوم بارزت أهل العراق فحمل علیک علیّ بن أبی طالب، رضی الله عنه، فلما غشیک طرحت نفسک عن دابتک وأبدیت عورتک کیف حضرک ذهنک فی تلک الحال، أما والله لقد واقفته هاشمیّاً منافیّاً ولو شاء أن یقتلک لقتلک! فقال عمرو: یا معاویة إن کان أضحکک شأنی فمن نفسک فاضحک، أما والله لو بدا له من صفحتک مثل الذی بدا له من صفحتی لأوجع قذالک وأیتم عیالک وأنهب مالک وعزل سلطانک، غیر أنک تحرزت منه بالرجال فی أیدیها العوالی، أما إنی قد رأیتک یوم دعاک إلى البراز فاحولّت عیناک وأزبد شدقاک وتنشّر منخراک وعرق جبینک وبدا من أسفلک ما أکره ذکره. فقال معاویة: حسبک حیث بلغت لم نرد کل هذا. یک روزی عمروبن عاص بر معاویه داخل شد در حالی که در نزد معاویه عده ایی از مردم بودند،معاویه وقتی دید که عمرو عاص می آید،خندید!عمروبن عاص گفت:ای امیرالمومنین،خداوند شادی تو را دائمی بگرداند،چه شده که اینقدر می خندی؟معاویه گفت:یادم افتاد روزی که در صفین به جنگ اهل عراق رفتیم،وقتی علی ع به تو رسید،خودت را از روی اسب انداختی و عورت خود را نشان دادی!چطور شد که فکرت به اینجا رسید که عورت خود را نشان بدی؟من دیدم در آنجا که علی ع هاشمی بود و بسیار شجاع و اگر می خواست،تو را بکشد،می کشت. عمربن عاص گفت:معاویه اگر به خاطر من خنده ات گرفت،پس باید به خودت هم بخندی!به خدا قسم اگر آن شرایطی که برای من پیش آمد،برای تو پیش آمده بود،تو ذهنت به این کارها نمی رسید،علی ع تو را قطعا می کشت،بچه هایت را یتیم می کرد،مالت را می برد و سلطنت تو را هم می گرفت...اما تو چکار کردی؟ رفتی در یک جایی قرار گرفتی در پشت سرباز هایت در یک بلندی که آنها تیراندازی کنند و نگذارند کسی جلو بیاید. اما ای معاویه، آن روزی که علی ع تو را به جنگ فراخواند،من دیدم تو را که چشم هایت چپ شد!پیشانی ات ورم کرد!و عرق از آن جاری شد!بینی ات از ترس،ورم کرد!و از پایین تنه یک کاری کردی(یک چیزی معلوم شد)که من دوست ندارم بگویم...معاویه گفت:بس کن عمروبن عاص،من نمی خواستم کار به این جاها برسد المحاسن والمساوئ بیهقی ج1 ص24.
|